جستجوی مطالب در برگ و باد

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۷

ناصر خسرو قبادیانی

من آنم که در پای خوکان نریزم
مرین قیمتی دُرّ لفظ دری را
در حکایت افسانه مانندی آوردهاند که ناصر خسرو به شهری درآمد و به دکان پینهدوزی رفت تا پایپوشش را وصله کند. در اثنای کار در سویی از خیابان غلغله افتاد. شاگرد پینه دوز برفت، چون بازگشت، ناصر خسرو از سبب غلغله پرسید. گفت هیچ، کسی شعر ناصر خسرو میخاند، مردمان زدندش، شاعر پایپوش خود بخواست. وقتی سبب پرسیدند، در واقع از وحشت اینکه او را بشناسند، گفت در شهری که شعر ناصر خسرو خوانند، نمیتوان بود و بگریخت.
این حکایت، هر چه که باشد، حقیقت یا افسانه، نشاندهندهی وضعی است که دینمداران برای ناصر خسرو، حکیم، شاعر و مبلغ کیش اسماعیلی پدید آورده بودند. پیداست که نه تنها حکومتیان بر او شورانده بودند، مردمان را نیز که پیوسته دستاویز قرار گرفتهاند، علیه او برانگیخته بودند. چنان شده بود که نام ناصر خسرو سبب خصومت میشد، چه رسد به آنکه کسی شعر او را بخواند.>>> ادامه